او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر،
مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،
اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده
که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى
را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید،
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد
و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت
لایک دوست عزیز
ای شهسوار مرکب عشق
در تند باد بهاری
در کوبش رگباران
مرا بیاد بسپار ...
بدان همواره در انفجار
کلام ناب نگفتن ها
دوستی مان ...
طراوت روز نخست را
در ذهن جاری خواهد ساخت
" حس خوب "
83517 بازدید
18 بازدید امروز
188 بازدید دیروز
1977 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian